اسم قصه‌ام (...) است

نيما تقوي

اسم قصه‌ام (...) است


نيما تقوي

توي اين كره‌ي خاكي سرزميني وجود داره كه شبيه گربه است. تو پايتخت اين سرزمين شهركي است كه آدمهاش بي‌كلاس اما فرهنگي‌اند. تو يكي از بلوكهاي شهرك، بهتر بگم تو طبقة چهارمش با دو تا از بهترين آدمهاي دنيا پسري زندگي مي‌كنه كه من باشم. دقيقاٌ ديوار به ديوار خونة ما بهتر بگم ديوار به ديوار اتاق من دختري تنها و بي‌كس با دو تا از بهترين آدمهاي دنيا زندگي مي‌كنه. يه گربه با سر و صداي زياد داره دنبال جفت مي‌گرده. اين دختر خوشگل كه همة خوشگلي‌شو بين دخترهاي شهرك تقسيم كرده به قدري گوشهاي تيزي داره كه وقتي كسي باهاش حرف مي‌‌زنه فقط صداي خودش رو مي‌شنوه. از اونجايي كه پارسال برف سنگين اومده بود امروز يه ماشين دبش از اون پيكان با حال‌ها ليز خورده رفته توجوب باز هم صداي گاز دادنش اذيتم مي‌كنه. راستي ! اسم دخترو نگفتم؛ اسمش … است.

اين دختر باهوش كه باباش فكر مي‌كنه آي‌كيوش حدودهاي 400 ، 500 باشه بچه كه بود بعد از يك مدت طولاني تمام گذشته رو به ياد مي‌ياره و به بابا بزرگش مي‌گه كه «خو»! ديگه صداي گربه نمي‌ياد فكر كنم مخ رو زده. تو اتاق خواب من يه تخت دو نفره است و كليه مايحتاج لازم يك اتاق خواب رو داره (يعني به تخت و به ميزان لازم و مكفي لحاف و تشك و بالش) اين نكته رو به عرض برسونم كه بنده از عرض مشكلي ندارم مشكلم طولي‌يه!؟

تنها همدم روياهاي شبهاي تاريكي من صداي نواريست كه از آن ور ديوار اتاق به گوش مي‌رسد و اين دختر زيبا كه با نوارهايش با من شب زنده‌داري مي‌كند چشمهايش بيشتر از چهار متر را نمي‌بيند چون با اشعه مادون قرمز كار مي‌كنه واسة همين شبها بيداره چون بهتر مي‌بينه (توجه يك نكتة علم فيزيك). بازم صداي ماشين مي‌ياد حتما‏‏ٌ يارو پيكاني اومده. باباي پير دختره به قدري پيره كه خيلي مي‌شه! حالا كه صحبت از باباش شد بذارين بيشتر بگم: باباش يه آدم ميانسالي‌يه كه خودش رو به پيري زده. شايد هم پيره؟ ولي نه! صبح به صبح هر هفته زنبيل‌شو ور مي‌داره و با عصاي دسته برنجي تاخ توخ از پله‌ها پايين مي‌ره. حدود25 دقيقه طول مي‌كشه تا به دم در برسه. چون پاگردهاي پله‌هاي ساختمان ما بي‌نظير بزرگه يعني بذار گل كوچيك بازي كن. گربة خيلي نازي‌يه كه با بقيه گربه‌هاي شهرك يه تيم تشكيل مي‌دن اين سرور اوناست. باباش بعد از شش ساعت و چهل و پنج شش دقيقه پياده‌روي و پله‌نوردي كه براي خريد 200 متر داخل شهرك راه رفته با دلي لبريز از عشق و پاهايي عاري از رمق به آخرين پله يعني پلة 88 ام مي‌رسد درحالي كه دخترك قهرمان قصة ما با دسته گلي زيبا منتظر رسيدن باباي هركول آرنولد نماي خود است يك خسته نباشيد آبدار نثارش مي‌كند: بابا خسته نباشي! كار هرروزه‌شه مياد ماشين رو روشن مي‌كنه چند تا گاز و بعد كه ديد در نمي‌ياد خاموش مي‌كنه و باز دوباره فردا! مامانش معلم دبيرستانه‌، البته نمي‌دونم دبير چيه؟ همين قدر مي‌دونم كه دخترهايي كه براي تدريس خصوصي خونشون ميان بچه دبيرستانين البته تو اين روزها از رو هيكل و قيافة دخترها نمي‌شه سن‌شو فهميد. تو قفسه‌هاي اتاقم رو كه بگردين دو تا كيف سامسونت و يه كيف بگي و كلي كتابهاي جور با جور و خرت و پرت و از اين جور چيزها پيدا مي‌كنين. اوو….…ه يه فشارسنج هم هست. مي‌دونين كه چيه(Blood pressure Monitor)1 آخر من بجه كه بودم دوست داشتم دكتر بشم! گربه‌ها امروز جنگ قبيله‌اي داشتند گربه‌هاي بالاي ميدون به رهبري گربه Black كه رئيس اوناست با گربه‌هاي پايين ميدون كه با گربه‌هاي شهرك پايين هم يه نسبت دوري دارن به سروري ميو دشنه يه دعواي كوچك با سروصداي زياد راه انداختند.

امروز كه داشتم از پله‌ها پايين مي‌رفتم يكي رو ديدم كه يه كيسه برنج 50 كيلويي رو دوشش و يه چرخ دستي كه پر از ميوه‌هاي جور با جور بود تو يه دستش و با اون يكي دستش باباي بيچاره‌شو بكسل مي‌كرد.

حدس بزنين كي؟ آره همون دختر خودمون ولي بزنم به تخته ماشاالله خوب هيكلي داره فكركنم يه 80 كيلويي مي‌شه. زورشو كه نپرس ماشاالله بولدوزره! امروز پنج شش تا از بچه‌هاي شهرك جمع شدند تا برن كمك يارو پيكانيه تا شايد اين دفعه از تو جوب در بياد و ما هم راحت بشيم. همه جور نوار كه بگي داره جديدترين آلبومهاي روز فكر كنم با شركت كلتكس ريكوردز و ترانه قرارداد 10 ساله بسته يا شايد هم بيشتر البته بيچاره حق داره چون نه چشمهاش خوب مي‌بينه نه گوشهاش خوب مي‌شنوه ولي آي‌كيوشو نگو من به خودم شك مي‌كنم ولي به اون اصلاٌ. چند تا كور و دو سه تا چلاق حاصل اين جنگ قبيله‌اي بود آخرش اين گربه‌ها هم آدم بشو نيستند! باباش مي‌گه بچه كه بوده خيلي باهوش بوده دو ساله كه بوده اعداد اعشاري رو به عدد گوگول پيلكس ضرب مي‌كرده حاصل‌شو تا ده رقم اعشار جذر مي‌گرفته و تقسيم مي‌كرده به تعداد سيبهاي تو يخچال به طوري كه تعداد سيبهاي تو يخچال رو هميشه مي‌دونسته واقعاً شگفت‌آوره.

داستان احساسي مي‌شود:
دختر بيچاره خيلي دلم براش مي‌سوزه فقط ماهي يك بار از خونشون بيرون مي‌ره اون هم براي مهموني. هميشه تنها و بي‌كسه يه نفر رو مي‌خواد كه بشينه باهاش حرف بزنه حتماً كلي حرف واسة گفتن داره. نه دوستي نه آشنايي و فقط شبها دو سه كلمه با باباش حرف مي‌زنه: شب‌بخير دخترم- شب‌بخير بابا خوابهاي خوب ببيني بابا همين. از صبح تا شب تو چهارديواري خونه حبس مي‌شه حتي وقتي شاگردهاي مامانش هم كه ميان فقط بين اون و شاگردها دو سه كلمه خداحافظي رد و بدل مي‌شه. نه مي‌تونه كتاب بخونه. نه مي‌تونه بنويسه و نه مي‌تونه تلويزيون ببينه مي‌فهمي؟ واقعاً هيچي! خيلي دوست داشتم بفهمم كه چي تو كله‌شه و به چي فكر مي‌‌كنه خيلي وقتها فكر مي‌كنم اگر جاي اون بودم چي كار مي‌كردم. شايد خودكشي!

داستان به حالت عادي برمي‌گردد:
گربه‌هاي تو شهرك يه خانمي رو دارن كه بچه‌ها بهش مي‌گن «خانم ميو» چون هميشه واسة گربه‌هاي شهرك غذا مياره و پخش مي‌كنه مثل شيرهايي كه صبح به صبح تو شهرك بين مردم پخش مي‌شه! «اتوبان شيخ فضل‌الله نوري از پل شهرك آزمايش تا پل ستارخان ترافيك سنگين در حال حركت است و نيز همت از ورودي شيخ فضل‌الله تا خروجي ملاصدرا ترافيك سنگين است تصادفي كه تو بزرگراه مدرس اتفاق افتاده حاصل ترافيكي است كه تا ميدان هفت‌تير از سر شهيد بهشتي ايجاد شده» اين صداهايي بود كه از اون ور ديوار به گوش مي‌رسيد آره داشت راديو پيام گوش مي‌داد خودش كه نمي‌تونه به خيابونها بره لااقل صداي گزارشش‘ بشنوه شايد بزرگترين آرزوش اين باشه كه روزي تنها به يكي از اين خيابونهاي بزرگ بره و براي هميشه گم بشه. آخرش جرثقيل اومد. يارو پيكاني‌يه امروز كت و شلوار شيك پوشيده چون مي‌دونست اين دفعه حتماً ماشينش در مي‌آد و واسة همين مي‌خواد يه مهموني بده . بعضي وقتها مي‌خوام برم باهاش دوست بشم. بشينيم با هم حرف بزنيم شايد بتونم عاقلش كنم ولي مي‌گن وقتي يكي با يه آدم ديوونه حرف بزنه يا خودش ديوونه مي‌‌شه يا كه اون تو رو ديوونه مي‌كنه. تا حالا وقت نكرده بودم كه چقدر گربه‌هاي شهرك زياد شدند انقدر زياد كه حتي زيادتر از اين حرفها شايد بتونيم به كشورهاي اروپايي هم صادر بكنيم فكر كنم خانم …… اين كار رو كرده كه اِنقَد پولداره ، اون شهردار شهركه!

امروز يه آژانس خواستم چون با يكي از دوستهاي قديميم قرار دارم خيلي هم ديرم شده تو اتاقم داشتم آماده مي‌‌شدم كه صدايي از اون ور ديوار شنيدم: دخترم مواظب خودت باش اين دفعة اوّله كه داري تنهايي جايي مي‌ري مواظب باش كه گم نشي به ما زنگ بزن. ها ها ها! باورم نمي‌شه اون مي‌خواد تنهايي ….نه اصلاً فكرش رو هم نكن …. نه دارم خواب مي‌بينم اصلاً به من چه كجا مي‌ره و واسة چي مي‌ره! واي ديرم شد. زنگ زده شد- كيه من گفتم- قربان آژانس اومده يارو گفت- اومدم من گفتم . اِ اِ …. صداي اين يارو آژانسي چقدر واسم آشناست به هر حال دم در ديدم: به به خانم خوشگل هم داره مياد. سرمو انداختم پايين و تو دلم گفتم به من چه كه كجا مي‌ره مي‌خواستم تند برم پايين كه باباش منو نبينه چون فكر مي‌كردم يه دفهعه بگه كه: نيما جان مواظب اين دختر ما باش تا پايين باهات مي‌ياد. تند تند دويدم پايين دم در كه رسيدم ديدم اي دل غافل صداي ماشين با حال است يعني آره …. وقتي كه در رو وا كردم. بله همون پيكاني‌يه بود ماشينش كه در اومده دنبال ما اومده آخه اون تو آژانس كار مي‌كنه گفتم سلام. گفت : سلام قربان حالتون خوبه انگار من شما رو جايي ديدم- من خنديدم و گفتم: فكر نمي‌كنم سوار شدم ولي بين خودمون باشه چه ماشين جوادي. ماشين كه نبود مغازة سي‌دي فروشي بود همه جا سي‌دي گفتم: همة اين‌ها رو گوش دادين گفتش: نه عزيز، فدات شم واسة كلاسه، نمي‌دونين سي‌دي كلاس داره من گفتم چرا بريم ديگه. گفتش: نه مسافر ديگه‌اي هم داريم- گفتم: من كه يه نفرم و يه ماشين خواستم. بله فرمايش شما متين ولي خدمتتون عرض كنم كه طبقه چهارم غربي هم يه ماشين مي‌خواست از اون جايي كه اون هم همون جايي مي‌ره كه شماتشريف مي‌برين واسة همين قربون يه ماشين فرستادن تا هم واسة شما خوب باشه كه نصف حساب مي‌كنين هم واسة ما كه يك ماشين مي‌فرستيم گفتم يعني اون ….. گفت: كي جناب؟ بله در وا شد و خانوم خانومها نمايان شد يه گربه هم دستش بود انگار گربه رو مي‌شناختم همون ميو دشنة خودمون بود كه مي‌خواست كوچ كنه. گفتم:

من - سلام ….. خانم حالتون چطوره؟

….. - ســــلام چطورين آگا نيما؟

باباي ….. – آقا نيما مواظب اين كوچولوي ما باشين.

من - (زيرلب) يه كوچولوي 80 كيلويي!

من – باشه حتماً به سلامتي كجا مي‌رن؟

باباي ….. – همون جايي كه شما مي‌رين.

راننده – بريم آقا؟

من – بله زودتر.

من – اين گربه‌رو ديگه واسه چي آوردين؟

گربه – ميو ماو (گربه خشمگين به من نگاه كرد)

من – بله مي‌‌دونم! يعني همه مي‌دونن!

راننده – با چي حال مي‌كنين يساري خوبه؟

من – عاليه حرف نداره.

من - ….. خانم كجا تشريف مي‌برين؟

….. – نمي‌دونم!

من – آقاي راننده كجا مي‌ريم؟

راننده – نمي‌دونم هرجا كه شما بفرمايين.

من – اِ. منم كه يادم رفت! يعني كجا مي‌خواستم برم؟ شما بگين! حالا بي‌خيال زياد مهم نيست بالاخره دختر كوچولوي ما به آرزوش رسيده شايد من هم همين‌طور!!


زيرنويس:
1 - نوشتة انگليسي. توجه كنيد فارسي نيست.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30111< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي